به نام او
سلام سلام...
یه شب تاریک و سرد...ساعت تقریبا 7:30 بود...بعد از کلی سر و کله زدن با این معلم و اون معلم بالاخره کلاس فیزیک تشکیل شد...
شنگول اون روز روزه بود(بچه مثبت ) خلااصه وسطای کلاس بود که شنگول به شدت حالش بد شد...گریه می کرد...خدا می دونه چی بهش گذشت...بعدش همه جمع شدند:ِ...یه وضعیتی بودا...بعدش مامان بزی زنگ زد به اورژانس بعد 23456 ساعت یه دکتر تشریف آوردند...(مثلا توی کشور پیشرفته خیر سرمون زندگی می کنیم...ساعت 9 شب بود...هر چی از درد شنگول بگم کم گفتم...واقعا قابل گفتن نیست...وقتی یادش می اقتم غصم می گیره...اون شب قبل از اینکه آمبولانس بیاد ما با بابای انگوری رفتیم خونه...من خیلی برای شنگول دعا کردم...
بعدشم هی می گفتم خدا کنه تا پنجشنبه که می خواهیم بریم اردو خوب بشه...خلاصه فردا در کمال نا باوری شنگول خانم خیلی سر حالتر از همه ی ما توی مدرسه بود...دیگه بقیشو خودش باید بگه که چی بهش گذشت...
من هر چی صبر کردم ایم شنگول نیومد تعریف کنه مجبور شدم من بگم...
انگوری من یه آتشی برات بزم که روش به تعداد موهای سرت روغن باشه(اگه مو داشته باشی)ای خدااااااااااا.............باشه به خاطر اصرار مامان بزی من اینبار کوتاه میام...ولی دفعه ی آخرت باشه هاااااااااااااااااااا...... سیب جان درسته اووچوولویی اما نباید که منو اذیت کنی....اوخی غصه نخور....
یه بوس گنده برای دوتاتون.......دوستون دارم....یا زهرا مدد
ای وای من باید برم....فعلا بای
منگول(فمینیست اسلامی)